آشیانه سخن
من پلاکم را گم کردم و تو هویتت را
آنجا که به چشمان ناپاک گفتی عشق را هوسی بیش نیست و من جاماندم از برای پاک کردن اسمم از نام خیابانهای شهر،
آن روزها ماندم تا ثابت کنم پلاکم را غرق خون می کنم تا تو بتوانی درس بخوانی و تو به من فهماندی درس بهانه است و خواستن گاهی توانستن نیست،
من با تمام سالهای سنم کوچکتر از سن الان تو را داشتم و خوب می دانستم تو قرار است مادر نسلی نو باشی، پس برای حفظ نجابتت جنگیدم،
من در میان خاطره ها گم شدم و می پنداشتم عصری نو یادم در دلها می ماند، اما به تندیسی،موزه ای و چفیه ای بسنده کردند این جماعت بی وفا،
و آن روز که سری بی تن را کفن می پوشاندند من ادعا کردم که عملم تا ابد حافظ این مرز و بوم است،
و همان لحظه که به دیدار پروردگار شتافتم ،با خدای خود عهد بستم که خون من ضامن ملت من است،
و اما یک گله دارم از تو ای جوان،آخر چرا روی مرا زمین زدی؟!.....
Design By : Night Melody |